کلاغ ها به دریا نمی روند

این حلقه ی مربعی دور گردن من چه می کند ؟ حلقه های موی خیس ریخته دور گردن بند نا آشنایم را کنار می زنم .  

یک بوم نقاشی است! بوم نقاشی پیچیده است دور گلوی من چرا؟ کمی به گردنم فشار می آورم تا یادش بیاید این بوم کی از من بیرون زده ، یا شاید باید به بوم فشار بیاورم که یادش بیاید من کی از او بیرون زده ام . 

دوباره موهایم را روی دریای بوم رها می کنم . نمی دانم دارم فرو میروم میانش یا از آن جوانه می زنم . شاید از مرگ ِ کلاغی که داشت به سمت بوم می آمد و حالا تکه های پر و بالش روی جــِر خوردگی های بوم، کنار گردنم پیداست، متولد شدم، یا شاید هم او تلفات نحسی ِ ظهور من بوده ست میان این دریا .

اصلا کلاغ را به دریا چه کاری بودست؟  شاید هم آن سیاهی بقایای غرق شدنم باشد ! چقدر شبیه موهای من است پر های کلاغ  .

این نقاشی چقدر واقعیت دارد ، انگار که این زنی که دارد میان دریا غرق می شود هنوز زنده است، می شود لرزش چانه اش را زیر دست لمس کرد ، نقاشی محض به این می گویند 

صدای سانحه ی فرود آمدن بوم بر سرم همزمان با صدای بسته شدن در، بوم را از سرم می کشد بیرون و از من چند حلقه مو می ماند میان یک بوم  .

 

لرزش چانه تبدیل می شود به یک دریا که کلاغ ها را به کشتن نمی دهد و نقاشی ِ محض نسبیت می یابد  .

همه چیز او

در مغازه باز است . وارد که می شوم مرد با همان صورت همیشگی رو به رویم است . انگار که خطوط چهره اش جزئی از موجودیت مغازه است انگار اگر تغییر کند، مغازه دیگر مغازه نیست یا که دیگر در آن کوچه نیست.  

  یخچالش نگاهم می کند . مرد خودش می داند . مرد همه چیز را می داند.

می پرسد: چند تا؟  

-دو تا  

و انگار که هیچ کدامشان با هم فرقی ندارند ، هیچ نگاهی خرجشان نمی کند دوتا بر می دارد، می اندازد توی تنگ و می دهد به دستم ، از توی تنگ نگاهی به سرتاپایم می کنند  

-این ها که جفت نیستند  

-خوب نباشند ! 

-نمی شه که ! یکی شون سبزه اون یکی سیاه  

نگاهی از عمق خطوط ثابت چهره اش به من کرد . انگار خواست بهم بفهماند در خطوط چهره اش هیچ خطی وجود مرا در مغازه ثابت نمی کند با بی قیدی ِ مغازه و کوچه، شانه هایش را بالا انداخت و تنگ را از دستم گرفت و سًر ِ شان داد میان بقیه  

کمی نگاه کرد و من در این فکر بودم که حتما پول ِ نگاهش را هم می گیرد  

دوتا دیگر را داد به دستم  

ترک داشتند . با ترک نگاه می کردند . با ترک پلک می زدند . با ترک حرف می زدند .  می ترسیدم بگویم ترک دارند و با بی قیدی اش باز وجودم را بی معنی کند فقط نگاهش کردم ، نگاه من خرج نداشت.

با کلافگی در ِ یخچال را باز کرد و از مغازه بیرون رفت همانطور که سیگارش را آتش می زد می دیدم که کوچه جزئی از او می شود و مغازه هم و همه ی خطوط هم  

من ماندم و کلی چشم  

یکی رنگی ، یکی سیاه ، یکی مغرور ، یکی شکسته ، یکی تک ...

و شب باز از مرد بیرون می آیم و باز از مرد عبور می کنم و باز به خانه می رسم، خانه ای که نه خطی از من دارد و نه خطی بر من ... بدون چشم 

 

پ.ن - صبح :برف بود ، کسی نبود . شب : کسی بود ، برفی نبود .حسرت برف بازی ماند روی دلم 

 

سبک ِ بی سبکی

ببخشید کسی که از همه ی منی که اینجاست فقط دنبال خودت گشتی

ببخشید که نفهمیدم اون چیزی که تو می خوای ببینی چیه

ببخشید دوستایی که اومدید و انتظار یه نوشته ی خوب داشتید و پیدا نکردید

ببخشید که گاهی انقدر خودم بودم که جایی واسه شما بودن نداشت وبلاگم

ببخشید که این مدت با هر نوشته ای از خودم دلسرد تر  ِتون کردم

 ببخشید که من خوب نمی نویسم

ببخشید خواهر عزیزم که تو چشماتو به حرفای من قرض دادی و من هیچ وقت چیزی نذر چشمات نکردم

ببخشید که خیلی از حرفای این وبلاگ رو با یه سکوت ِ گیج و گنگ گفتم که از محدوده ی شنوایی شما خیلی دوره

تمام این مدتی که نوشتم دنبال سبک ِمن می گشتم ببخشید که انقدر جهت گیری هام پراکنده و گیج کننده بود

آفام عزیز حرف تو منو به فکر یه سبک تازه انداخت امیدوارم ناتوانیم توی همه ی این سبک ها بهم تو پیدا کردن ِ سبک خودم کمک کنه

پ.ن ۱ - احتمالا یه مدت نمی نویسم تا یکم ذهنمو جمع جور کنم

پ.ن ۲ - اگه زحمتی نیس بهم بگید سبک کدوم نوشته م رو تو این دو ماه دوس داشتید

پ.ن ۲ - نذر چشمای خواهر:

آمدم اما چه دیر

رسالت من دیر آغاز شد

آیه هایم همه سال ها پیش نازل شده اند

و سال ها بدون من رهبری کردند

نه کسی ایمان آورد

نه کسی کافر شد

و من مانده ام و هزاران درخت سیب

شاید سیب فروش باید بشوم

گل یا پوچ؟؟

خیلی وقته دیگه هیچ کی حوصله ی بازی کردن نداره  

چند دست دیگه می خوای خالی بازی کنی؟ 

دست ِتو همه خوندن 

خیلی وقته داری بدون ِ گل بازی می کنی 

مشت ِتو باز کن خدا   

تایید

ایستاده است بالای یک صخره . از آن صخره های خشک ِ خشک ، تیز ِ تیز و شور ِ شور .

باد زیر دامنش مهمانی گرفته ست و موهایش در فرارشان از او ، ناکام تر از لبه های دامن، گاه ناامید می شوند و فرو می ریزند و گاه در تلاش دوباره به خالی شب ِ صخره چنگ می زنند و خودشان را به سمت هر چه جز او می کشند. 

ساق های باریک پاهایش دروغ محض ایستادگی شان را با وقاحت ِ تمام به رخ ِ خاک شور می کشند . 

نگاه نمی کند . چیزی برای نگاه کردن نمانده است . چشم هایش تنها فراریان موفق اند ... در فرار از دیدن  

دست هایش را پشتش به هم گره کرده ست ،  در مشت های گره کرده اش مشت مشت آرزوهایش را می فشارد  ، مشت مشت بغض های نشکسته می برد با خودش

صدایی از عمق حنجره اش در فراری ناموفق به دل شب هجوم می برد و صخره ها با سرشکستگی باز پسش می گردانند . صدایش شکسته و تکه تکه شده چون آینه ای هزاران بار درخلوت گوش هایش خود را پنهان می کند 

هزاران صدا در گوشش تایید می کند : بپر ... بپر ...بپر 

 

پ.ن ۱ - خواب آن بی خواب را یاد آورید... مرگ در مرداب را یاد آورید

پ.ن ۲ - مردشور قدرت تمرکز ذهن را ببرند ، هیچ گوشی با خیره شدن زنگ نمی زند!   

پ.ن۳ - به گره کور اعتقاد دارید؟؟

 

آدم های دوزاری

این لغتی ست که من در مورد بعضی آدم ها استفاده می کنم . یعنی خیلی فکر کردم که اسم مناسب تری پیدا کنم اما از اونجایی که من خلاقیتم خیلی کمه نشد . البته همین هم از سرشان زیادی ست! این آدم ها اسمشان دوزاری ست چون دوزار هم نمی ارزند 

کلا آدم ها برای من ۲ دسته اند : آدم های دوزاری و آدم هایی که فروشی نیستند 

و حالا اینکه آدم های دوزاری چه آدم هایی اند 

آدم هایی که ۴ تا کار بیشتر ازشان بر نمی آید و برای  ۴ چیز زنده اند : شکم ، زیر شکم ، تن پوش و نشیمن گاه ، اینها زندگی شان حیوانیست

آدم هایی که بدون اجازه جرات ندارند کاری کنند. آدم هایی که نمی توانند خودشان فکر کنند ، حرف بزنند ، بخندند گریه کنند ، این جور آدم ها کوک دارند یکی دیگر می رقصاندشان و زندگی شان شبیه خیمه شب بازیست 

آدم هایی که به آن چه که نیست قانع اند و به آنچه که ندارند شکر می کنند و کلا طبیعت این جور آدم ها با سکون است و هیچ وقت آرزویی ندارند و هیچ هدفی در زندگیشان ندارند این ها زندگی شان نباتیست

آدم هایی که خیال می کنند مرکز جهان اند و خیال می کنند هیچ چیز جز برای خدمت به آنها وجود ندارد (این ها از همه بیشتر دوزاری اند ) آدم هایی که خیال می کنند تو برای آنها ساخته شده ای (اگر به دردشان بخوری البته)

آدم هایی که چیزی را دنبال می کنند که باورش ندارند و انگار حکمی صادر شده را دنبال می کنند این جور دوزاری ها دهانشان بلند گوی گوششان است و هیچ وقت صدایی از خودشان در نمی آید   

آدم هایی که وقتی بهشان می گویی چیزهای با ارزش تری وجود دارد نمی فهمند و خیال می کنند تو مریضی ِ گشتن داری 

اشتباه نکنید اینجا بد و خوب جدا نکردم . اینها آدم هایی اند که عرضه ی بد بودن را هم ندارند  

این ها بیشتر شبیه کارمندان بایگانی اند که هیچی از خودشان ندارند . فقط برای هدر دادن هوا زنده اند    

پ.ن ۱- این پست کاملا بی منظور بود  

پ.ن ۲ـ بی اسم نمانده ام دیگر  ، از این به بعد با اسم نیم من بشناسیدم 

نبش ذهن

 

 

حذف شد

 

بعد نوشت :  

مستقیم است صراطی که به خوردم دادید

بـر لب تیــغ شــــما منـطـــق پیچــــک دارم 

  

جیــــک مــیــــر

در خانواده ی ما لغات و اصطلاحات بسیار نا متداول و غیر مصطلحی به کار می رود . یک موقع هایی حتی معنی این لغات رو هم فراموش کردیم و فقط موارد استفاده ش رو می دونیم. 

امروز وقتی مامان خانومم یکی از این اصطلاحات رو به کار می برد به این فکر افتادم این لغات که اکثرا خوش آهنگ و با نمک هستند رو اینجا واسه تون بذارم و این شد که یک قسمت از موضوعات به اسم غیر مصطلحیات به وجود اومد  

لغتی که این بار معرفی می کنم جیـــک میـــر هست . از خودش که پرسیدم ( مامان رو می گم ) گفت یعنی کسی که خفه دم گرفته  

البته موارد استفاده ش خیلی زیاده ، مثلا در مورد کسی که دپرس باشه ، یا کسی که توی ذوقش زده باشند ، یا کسی که تهدیدش کرده باشن که صداش در نیاد ،  یا اصلا کسی که صداش گرفته باشه هم به کار می ره . و در کل خیلی کلمه ی آهنگین با معنا و پر کاربردی ِ

 

پس از این پس به جای واژه ی غریب و بیگانه ی خفه خون ( خفه دَم ) بفرمایید جیــک میــــر .

تـــــً رنج ۱

 

۱۱- هیچ چتری نمی تواند باران را بند بیاورد  دل آسمان دلداری می خواهد نه دستمال  

۱۲- کسی معنی اهلی کردن را می داند؟ 

۱۳- سنگینی مضراب ها بند دل سنتورم را پاره کرد؟ یا دلش پر بود ؟ 

+ بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

صد تا زیر - یکی رو

یک خاطره ی دور است. یک خاطره به رنگ نارنجی پر رنگ . هر چه گشتم قرمز نبود که نبود. حالا میان این همه چیز آب می بندیم این یکی هم رویش   

۱۰۰تا زیر - یکی رو . همان یکی رویش را هم خراب می بافی . رو بافتن سخت است . از خیر رو بافتن بگذری راحت تری 

-حالا آن ۱۰۰ تا زیر به چه دردی خورده اند که این یک دانه رو بخورد؟؟؟ همه  ۱۰۰ تا زیرش یک ذره ام گرمش نمی کند 

-شاید رو ببافم کلفت تر بشود! 

- حالا گیریم کلفت تر هم شد . شاید بیشتر خفه اش کند ...

 

تیله های شکسته ی چشمانم می ریزد میان دامنم . سبز نیست ،  قهوه ایست . به نارنجی می آید هاااا ... چند تایشان را کوک می زنم روی شال گردنش 

سوزن فرو می رود به انگشتم   ،خون می آید  ، خونم هم که قرمز نیست!!! 

میان خون هم آب؟؟؟ 

خونابه روی شال گردن هم می ریزد . خراب شد . دیگر فایده ندارد  

شروع می کنم به شکافتنش  ، شکافتن زیر ها سخت تر است  اما فقط شکافتن رو ها دیده می شود 

 

سکانس آخر- شال گردن نا تمامش پیچیده شده است دور گردن من - تیله ها روی شال گردن از حدقه در آمده اند - گرمم نمی کند  ، دار می زند مرا ...  

 

پ.ن ۱- ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش - بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش 

پ.ن۲- بر او ببخشایید  

زیرا که مسحور است  

زیرا که ریشه های هستی بار آور شما 

در خاک های غربت او نقب می زنند 

و قلب زود باور او را 

با ضربه های موذی حسرت 

در کنج سینه اش متورم می سازند