یک روز آدم هایی که باید متقاعدشان کنم را بر میدارم ، میگذارم توی چمدانم ، درش را با فشار زانو میبندم
و از خودم می برم بیرون
درون ِ من شهریست ک فرمانروایش دینش ب کرشمه ای بر باد می روددر ازدحام صدایت از
حرف
برگشتن
از ب تو گفتن
باید ب لهجه های مختلف سکوت کنم
دلبری کنی
، حرف پشت حرف ، بیا صادقانه سکوت کنیم
با صدای من فراموش کن ، از نگاه من چشم هایت را ب بند
های بانو دارم گم می شوم
از کوچه هایی ک بی تو ختم می شوند
از ازدحامی ک تویی
و کوچه های خلوت من
گلاره ی عزیزم
فردا ک آمد به سایه ام بگو کنارت محکم قدم بردارد، با او از کوچه هایی ک نرفتیم ، از خیابان های بی ماه، بی ستاره، بی آسمان بگو ... فردا ک آمد با من بگو از حرف هایی ک خواب دیدیم ، با من سکوت کن ب درازای سایه ی بلند ترت
ک دلم را خالی کرده باشی از نبودنت، ک کم شوم ، گم شوم ، ک پیدام کنی
گلاره ام باید زمستان ، خیالت را بردارم ، کوچ کنم ، ب بی پناهی ات پرنده ی کوچکم ، ب بچه گی ای ک نکردیم ، ب رنگ ها و نور ها و صدا ها،
بال هایت را برداریم برویم ، بال هایت را
درنای خوش خیال من ، باید قصه ها بسازیم ، آواز ها بخوانیم ، با کفش های من بال های تو راه ها برویم
باید برای بچه هامان بگوییم رفاقت یعنی او