پا تیــــــ ناژ


من آشیل مقدس همه قبله ها شدم

این سر گیجه نیست طواف من است


ای همه ی قبله های مستقیم من :

دنیای من مکعب است

      خدای من محدب است

به کدام مسیر نماز کنم؟


یک چرخ دیگر طواف

به سلامتی نماز های شکسته ی بسته ی من






حـــرف



+نمی دونم دیگه می نویسم یا نه ، شاید دیگه اینجا نه ، مرسی که این مدت تحملم کردید . اونقدری که فکر می کردم خوب نبود ...همین


رفتن نا مفروض من


این یه جور باور پذیری مطلق ِ که ذهن تو رو مبتلا کرده ، نه ... پذیرش باور پذیر ترین چیز ها 

اگه تو به باور مبتلایی لا اقل سعی کن چیزایی رو باور کنی که باور پذیر نیست 

مثل رفتن من

رفتن من نه خودشه نه عکس چیزی ، عکس یه چیزی که مقابلش قرار داره ،اصلا چیزی مقابلش وجود نداره

همه ی رفتن های دنیا بر عکس اون چیزی که تظاهر می کنن ، نبودن یه آدم رو اثبات نمی کنن ، بر عکس بودنش رو ثابت می کنن

اما در مورد من رفتن مثل تشییع به دست یک جنازه است ،

حتی اگه همین حالا بگم نیستم چیزی اتفاق نیافتاده و عکسی برای نیستنم وجود نداره

این رفتن نیست ، یه جور اثبات ِ تثبیت نیستن منه

نمی تونی نیستن و با یه چیزی تعریف کنی که مستلزم هستنه 

نمی تونی بگی فرار می کنم ، چون چیزی برای فرار کردن وجود نداره

چون تنها چیزی که هست نیستن ِ

تو اگه می خوای باور کنی ، نیستن منو باور کن که از همه اینا سخت تره باور کردنش

من حتی نبودنم هم مفروض نیست

نیستن من جای همه چیزو گرفته ، من به اندازه ی بودنم نیستم و به اندازه ی نبودنم هم

نرفتن من هیچ امنیتی در تو به وجود نمی آره



ای تـــُـــ رنج ، از چـــه تـــو رنـجـیـده ای؟


۴۱- خون های دلمه شده ی چشمم را همه خواب های دنیا باطل می کنند. باز روسری سبزم را تا خود صبح روی چشم می بندم و باز می کند باد


صبح هم بازی اش گرفته است ، من فقط یک صبح به تعبیر زندگی ام بده کارم
خواب دم صبح تعبیر نمی شود اما شاید این تعبیر ها را بشود به خواب دید


۴۲- باز دستهای من و خط کش چوبی تو ، نقاله بیاور این بار من همه نیاز تو ام


برای ا - ف

ضیافت یشمی چشمانت ، دیدن دروغ معصومانه من ، اشک هایی که نمی آمدند و می رفتند و زبان تو که روی گونه ی من طرح زجه های سکانس بعد را می کشید . 

من افتاده زیر پای سایه ات و روی شانه های تو

همان شب که تو نقش جنازه ام و من نقش خدا را بازی می کردم

اوج این نمایش گونه های یشمی من و رگ های بریده ی تو بود وقتی که پرده ها برای قسمت بعدی نمایش کنار رفت و تمام آن صحنه را من فقط از روی انگشت های تو روایت کردم که اشک هایم را از روی گونه هایم پاک می کرد

آخر همان نمایش بود که من شکستم و تو سلاخ رنسانس شدی



+ رگ گردن تو لب های مرا برید یا گونه های من یشمی چشمانت را نم زد . کنار فریاد تو که خدا کمی از رگ های من فاصله بگیر

+ عنوان حق کپی رایت داشت که هنوز پرداخت نشده و چند تا ترکیب هم متاثر از نوشته های یک دوسته


پرواز کفنم


طناب دارم را بافته ام به تنم

پیله ی هوس انگیز مرگ آویزان به شاخه ی زندگی

منحنی شکسته ی ستون فقراتم ؛ تداعی هلال باریک یک داس ؛ علامت سوالی به گردن شاخه

خم شده ام روی صراط مستقیم اما این دیگر رکوع نیست

گره ی آخر پیله ام را کور می کنم

شهوت پرواز چکه می کند از میان سینه هایم

روسری را دخیل بسته ام به موهایم

من با رویش برگ ها مصلوب می شوم میان اعلامیه های ترحیم 

سنجاقک ها پیله نمی بافند