تولدی که مبارک نشد ...

سالی که گذشت برایم پر از تجربه های تلخ و شیرین بود 

خیلی چیز ها را گم کردم  و تنها حاصلم گذر عمر بود 

سالی که گذشت از زندگی ام یک دوست و تنها دوستم را با خود برد  

سالی که گذشت سرد و گرم روزگارش استخوان هایم را تا مرز ترک برد  

این هم آخرین روزش که باز هم تلخ بود 

و سالی و تولدی که خودم را کشتم و مبارک نشد که نشد ...

 

شب

توی جاده ی پیچ در پیچ . تو تاریکی شب ، هوای خنک از شیشه ی ماشین می زنه تو صورتت و بهت احساس زندگی می ده ، ستاره های اونجا انگار تقدیر رو قشنگ تر رقم می زنن ... 

فقط شب هست و باد که با خودش بوی سبزه ها رو میاره  

از هر پیچ جاده که می خوای بگذری نمی دونی اون طرف هم چیزی هست ؟ می ترسی او ور پیچ جاده هیچی نباشه ، فقط شب باشه ، می ترسی شب بکشدت توی خودش . ولی احساس مبارزی رو داری که دشمنش رو به روشه  می تونه ببیندش و حرکت بعدیش رو حدس بزنه اونجا شب مثل هر روزت سیاه سیاه نیست . شب ِجاده خودشو مخفی نمی کنه و از پشت خنجر نمی زنه...  

وقتی وسط جاده فقط خودتی و شب ، وقتی احساس خفگی می کنی ، وقتی داری از خودت فرار می کنی و هی سرعتت می ره بالا تر وقتی هیچ حس خوبی نداری ، شب تو رو می کشه تو دلش تا هیچ کس نبیندت شب دستشو می کنه لا به لای مو های نرم  ِتو نوازشت می ده ، می تونی صورتتو ببری توی موهاش و بوی عطرشو نفس بکشی و اشکاتو از همه دنیا پنهون کنی.  شب تورو تو خودش جا می ده و می تونی هر چقدر خواستی فریاد بزنی و دلتو که از دنیا گرفته خالی کنی  ... 

::پ.ن ۱ - به این فکر کردید که خالص ترین رنگ سفید نیست؟؟؟ اتفاقا سفید از همه ناخالص تره ، شاید سیاه ام خالص نباشه اما لا اقل رو راسته  !

::پ.ن۲- دارم می رم شمال

سومین نفر ...

نفر سوم بودن حتی از نفر اول بودنم سخت تره ، حس غریبی ِ ، نه مطمئنی که هستی نه مطمئنی که نیستی. مخصوصا وقتی که یادت نیاد از کِی بازی سه نفره شد ، وقتی نفهمی کی تو رو کشید تو این بازی  

وقتی بازی سه نفره می شه فقط می ایستی وسط میدون ِ بازی ، انگار که تماشاگری یا داور ولی چیزی که ۱۰۰٪ مطمئنی اینه که تو بازی نمی کنی فقط گیج و گنگ ایستادی ببینی چی می شه . اصلا بخوای بازی ام کنی فرقی نداره ، کسی تو رو بازی نمی ده کسی نمی گه بمون حتی کسی نمی گه برو ، بعد این سوال تو ذهنت می آد که من وسط میدون ِ بازی چیکار می کنم؟؟؟ 

گرچه بود و نبودت نه به حال اون دوتای دیگه نه به حال خودت فرقی نمی کنه اما هم بمونی بازی رو به هم زدی  هم بری ... 

نفر سوم بودن از نفر آخر بودنم بدتره ... 

توهم ِ دسترسی

یک قانون خیلی طبیعی توی زندگی اینه که مردم از چیزای در دسترس شونِ دل زده می شن .  همیشه چیزای دور از دسترس واسشون جذاب تره . چیزایی که خیلی جلوی چشم آدمه کم کم جزو محیط زندگی می شه ، خیلی از صداهایی که هر روز می شنویم دیگه واسمون معنی خاصی نداره . خیلی وقتا نمی شنویم صداهای همیشگی رو ،  آدمایی که همیشه هستن تو زندگیمون و فراموش می کنیم . با توهم همیشه در دسترس بودنشون به خودمون اجازه می دیم ندیده بگیریمشون . 

پ.ن۱ - پیشنهاد می کنم لا اقل یه بار خودتونو از دسترس خارج کنید تا لذت از دست داده شدنو بچشید . 

پ.ن۲ - راس می گی ... از خودم نمی تونم فرار کنم  

 

گاهی فقط...

 امروز بدون اینکه دنبال چیز خاصی باشم تو گذشته بودم . زمان حال رو حس نمی کردم . فقط بین خاطراتم بودم،  انقدر نزدیک بودن که احساس می کردم تو زمان حال دارن اتفاق می افتن ،  نه اینکه چیز خاصی از گذشته یادم بیاد،  نه ... فقط توی فضای خاطراتم بودم ،  روزایی که دیگه بر نمی گرده  .

گاهی فقط دلت می خواد لبخند نزنی ،  خندت یه وقتایی انقدر تلخه که دل خودتم می گیره ،  وقتایی که هیچی تو زندگیت دلیلی واسه لبخند نیست . 

مداد ها تو ،  همه رو ،  تیز می کنی بدون اینکه بخوای چیزی بنویسی  

پاذل ۵۰۰ تکه ت رو که دوست داشتی پیدا کردی ،  همونی که یه روزی تمومش کردی و بعد بی رحمانه به همش ریختی  

بدون اینکه بخوای باور کنی به این نتیجه می رسی چرت و پرت هایی که این روزا داره یه نفر می گه فقط به تو بر می گرده،  به این نتیجه که یعنی این طوره؟ و باز خودتو بزنی به اون راه ( پست بودن واست افتخاره؟؟ تو هنوزم لبخندای با دلیل اون روزاتو به من مدیونی حتی اگه بگی نه) 

همون رژ لبی رو پیدا کنی که فقط یه شب زدی و بهت گفت بهت نمی آد ، اما ... 

دوباره دیوار کوچه رو مثل همون شبی ببینی که لبخند با دلیلت  با یه بوسه قاطی شده بود،  اما دیوارم بهت دهن کجی کنه. 

یادت بیاد که یه اشتباه بیشتر نبودی  .

باز باید پاذل ۵۰۰ تکه ت رو بچینی ، شاید این بار آخرش بی رحمانه به همش نریزی شاید هم این بار به آخر نرسه. 

رژ لب قرمزت رو هم پاک کنی ،  شاید دیگه نزنی ،  شاید هم بزنی تا دوباره کسی بهت بگه بهت نمی آد و تو بدونی می آد . 

مداد هاتم بذاری تیز بمونه شاید بتونی چیزی بنویسی ،  روزی که از لبخندت دل خودت نگرفت... 

گاهی فقط یه آه به جای گفتن همه این حرفا کافیه  

گاهی فقط دلت می خواد تو خودت باشی...