la Table, entre nous, devient la Grande Muraille de Chine,
Un côté est le printemps
un côté est l'automne
silence est la distance entre nous,
brisez votre silence d'été,
que en hiver,
Aucun de nous ne sommes pas


میز بین ما دیوار چین می شود

یک طرف بهار

یک طرف پاییز 

سکوت تو فاصله بین ماست

سکوت تابستانی ات را بشکن

که در زمستان هر دو نیستیم



 


مثل ج.ل.ق زدن با روغن ترمز

لذت منقطع

یک خط ممتد روی درک ساده

وقتی که توی  رقص یک  دلقک

دنبال  ریتم می گردی 



ای تـــُـــ رنج ، از چـــه تـــو رنـجـیـده ای؟


۷۱ - تنهایی 3 بعدی من ، تویی و من و آینه

من و تو مکرر با هم و تنهایی ایم


۷۲ - یک بوسه ی مسموم ، آخرین سکانس ،عزرائیل مرد ...


۷۳ - من از یک جنگ تن به تن بر می گردم

تن من

تن تو

تن ها.... تنها

من برنمی گردم


بعدا


دختری که گیس هاش رو به عقربه ساعت بزرگ شهر بست تا تاب بخوره

اما ساعت خواب موند ، 

اینجا شهریه که ساعت ها نمی دونن که کی وقته خوابه

و اینجا شهریه که دختراش نمی دونن نمیشه به هیچ ساعتی اعتماد کرد

پدرم توی یک آسیاب پیر شد

و مادرم فقط فوت می کرد

و فقط من می دونم پدرم همیشه ساعت رو از روی چرخش آسیاب می خوند

و مادر دور سنگ آسیاب تاب می خورد

اینجا شهر کولی هاست

و من به همه ی کولی ها شک می کنم

مقیم ترین جای بدنم اینجا آوارگی ست


+ اینروزها انسان درگیر به تعویق انداختن درگیری هاشه ، نازنینم ... فردا دوستت خواهم داشت .



همه چیز او



در مغازه باز است . وارد که می شوم مرد با همان صورت همیشگی رو به رویم است . انگار که خطوط چهره اش جزئی از هویت مغازه است انگار اگر تغییر کند، مغازه دیگر مغازه نیست یا که دیگر در آن کوچه نیست.  

  یخچالش نگاهم می کند . مرد خودش می داند . مرد همه چیز را می داند.

می پرسد: چند تا؟  

-دو تا  

و انگار که هیچ کدامشان با هم فرقی ندارند ، هیچ نگاهی خرجشان نمی کند دوتا بر می دارد، می اندازد توی تنگ و می دهد به دستم ، از توی تنگ نگاهی به سرتاپایم می کنند  

-این ها که جفت نیستن

-خوب نباشند ! 

-نمی شه که ! یکی شون سبزه اون یکی سیاه  

نگاهی از عمق خطوط ثابت چهره اش به من کرد . انگار خواست به من بفهماند در خطوط چهره اش هیچ خطی وجود مرا در مغازه ثابت نمی کند با بی قیدی ِ مغازه و کوچه، شانه هایش را بالا انداخت و تنگ را از دستم گرفت و سًر ِ شان داد میان بقیه  

کمی نگاه کرد و من در این فکر بودم که حتما پول ِ نگاهش را هم می گیرد  

دوتا دیگر را داد به دستم  

ترک داشتند . با ترک نگاه می کردند . با ترک پلک می زدند . با ترک حرف می زدند .  می ترسیدم بگویم ترک دارند و با بی قیدی اش باز وجودم را بی معنی کند فقط نگاهش کردم ، نگاه من خرج نداشت.

با کلافگی در ِ یخچال را باز کرد و از مغازه بیرون رفت همانطور که سیگارش را آتش می زد می دیدم که کوچه جزئی از او می شود و مغازه هم و همه ی خطوط هم  

من ماندم و کلی چشم  

یکی رنگی ، یکی سیاه ، یکی مغرور ، یکی شکسته ، یکی تک ...

و شب باز از مرد بیرون می آیم و باز از مرد عبور می کنم و باز به خانه می رسم، خانه ای که نه خطی از من دارد و نه خطی بر من ... بدون چشم



پی نوشت : یکی از داستان های قدیمی منه

یک نسبت موهومی با من داره

و جزو معدود متن هاییه که هنوز هم دوسش دارم

بعید می دونم کسی یادش باشه

دلم خواست امروز دوباره روی این صفحه ببینمش



پـــاســــــــار



انـ.زال زود رس پسـ.ـتان مادری ، دختری با مو بافته های شیری و قوز مقعری در پشت . دختر روی قوزش بابونه کاشته و مو بافته هایش را توله سگی می مکد ، دختر چوپان سگ هاست و نی لبکش صدای زوزه می دهد .

روی تپه های سرخ پاسار خورشید از جایی زیر یک پاچین سبز طلوع میکند و می افتد میان یک چاله و همان جا توی جنگل بابونه غروب می کند .

زیبایی غیر مترقبه ی دختر دو تا موی بافته را به درخت های زیتون می بندد و این زنانگی عاریه ای را تاب میدهد.

به مغرب

و به مشرق

بین دو ساق پای باریک

نیروانایی که من ازش حرف می زنم زیر یک چادر سبز چین دارـ مثل کولی های دلقک زیر چادر یک سیرک ـ توی بوی شیر و سمفونی زوزه هاست.