چهلمن تکه


مادر می دوخت

یک دسته چرخ که چرخ دنده هایش صدای تیک تاک می داد

و سوزنی که نخ ها را چهل گیس می کرد

تکه های پارچه های رنگارنگ

یکی از شرت گلی پدر و آن یکی از جانماز خودش

یکی سبز و آن یکی قهوه ای پر رنگ

یک دسته مو که یادگار بادهای جوانیست منگنه می کند به درز

و طنابی که روی چهل تکه ی وارفته افتاده است تا خشک شود

تکه ای از لباس عروسش که یک روز با خواهرم از هم دریدیمش را با سوزن ته گرد روی چشم هایش می دوزد

.

.

.

مادرم دارد برایم یک دستمال می دوزد

به اندازه ی رودری هایش

یک تکه برای من و

۳۹ تکه از من 




نظرات 10 + ارسال نظر
مارکوپلو دم کشیده جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ http://www.58e.blogfa.com

اون یه تکه مهمتره یا اون 39 تکه؟

رضا جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ http://www.starman1.blogsky.com

سلام !!وبلاگ جالبی داری !اگه با تبادل لینک موافقی بگو با چه اسمی لینکت کنم!!توهم منو با عنوان: گالری عکس های کمیاب لینک کن!!
با تشکر

ملکه نیمه شرقی شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ق.ظ http://man-unique.blogfa.com/

الآن یه عالمه وقته که صفحت باز کردم اما کلا نمیدونم که باید چی بگم
ببخشید که ما در این حد و اندازه های خودت نیستیم
۳۴۶۰۷

سحر شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:34 ق.ظ http://www.atlase.blogfa.com

عجب شاه کاری ساخته مادر

فاخته شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:40 ب.ظ http://3881467hk.blogfa.com/

مادرت دارد خاطره می دوزد

کاغذ کاهی(نازگل) یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ق.ظ http://kooche2.blogfa.com

چه قشنگ بودددد ... حس زیبایی داشت ....

یک دبیر فهیم یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ http://hassani.blogfa.com

تکه تکه تکه ... همین تکه تکه هاست که من و تو رو می سازه ....
چه اون یک تکه و چه اون ۳۹ تکه ...

خیلی زیبا بود. خیلی...

میترا یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ

سلام بسیار زیبا بود اما اون تیکه که شورت گلی پدر رو خیلی پوکیدیم از قرائتش
مانیز به روزیم

عیسی دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://epiran.blogfa.com/

سلام
اوضاع چطوره ؟
همه چی آرومه یا نه؟

سیفتال دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.ashkanrad.blogfa.com

سلام.
مادر ها همیشه سعی می کنند بدوزند، تلاششان این است که بدوزند ولی افسوس مادرم هرچه بیشتر تلاش کرد که خاطرات جوانیش را با لحظات امروز من کوک کند کمتر توانست . و ما همیشه با یک نخ بسیار بزرگ از هم فاصله داشتیم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد