۷۱ - تنهایی 3 بعدی من ، تویی و من و آینه
من و تو مکرر با هم و تنهایی ایم
۷۲ - یک بوسه ی مسموم ، آخرین سکانس ،عزرائیل مرد ...
۷۳ - من از یک جنگ تن به تن بر می گردم
تن من
تن تو
تن ها.... تنها
من برنمی گردم
دختری که گیس هاش رو به عقربه ساعت بزرگ شهر بست تا تاب بخوره
اما ساعت خواب موند ،
اینجا شهریه که ساعت ها نمی دونن که کی وقته خوابه
و اینجا شهریه که دختراش نمی دونن نمیشه به هیچ ساعتی اعتماد کرد
پدرم توی یک آسیاب پیر شد
و مادرم فقط فوت می کرد
و فقط من می دونم پدرم همیشه ساعت رو از روی چرخش آسیاب می خوند
و مادر دور سنگ آسیاب تاب می خورد
اینجا شهر کولی هاست
و من به همه ی کولی ها شک می کنم
مقیم ترین جای بدنم اینجا آوارگی ست
+ اینروزها انسان درگیر به تعویق انداختن درگیری هاشه ، نازنینم ... فردا دوستت خواهم داشت .
در مغازه باز است . وارد که می شوم مرد با همان صورت همیشگی رو به رویم است . انگار که خطوط چهره اش جزئی از هویت مغازه است انگار اگر تغییر کند، مغازه دیگر مغازه نیست یا که دیگر در آن کوچه نیست.
یخچالش نگاهم می کند . مرد خودش می داند . مرد همه چیز را می داند.
می پرسد: چند تا؟
-دو تا
و انگار که هیچ کدامشان با هم فرقی ندارند ، هیچ نگاهی خرجشان نمی کند دوتا بر می دارد، می اندازد توی تنگ و می دهد به دستم ، از توی تنگ نگاهی به سرتاپایم می کنند
-این ها که جفت نیستن
-خوب نباشند !
-نمی شه که ! یکی شون سبزه اون یکی سیاه
نگاهی از عمق خطوط ثابت چهره اش به من کرد . انگار خواست به من بفهماند در خطوط چهره اش هیچ خطی وجود مرا در مغازه ثابت نمی کند با بی قیدی ِ مغازه و کوچه، شانه هایش را بالا انداخت و تنگ را از دستم گرفت و سًر ِ شان داد میان بقیه
کمی نگاه کرد و من در این فکر بودم که حتما پول ِ نگاهش را هم می گیرد
دوتا دیگر را داد به دستم
ترک داشتند . با ترک نگاه می کردند . با ترک پلک می زدند . با ترک حرف می زدند . می ترسیدم بگویم ترک دارند و با بی قیدی اش باز وجودم را بی معنی کند فقط نگاهش کردم ، نگاه من خرج نداشت.
با کلافگی در ِ یخچال را باز کرد و از مغازه بیرون رفت همانطور که سیگارش را آتش می زد می دیدم که کوچه جزئی از او می شود و مغازه هم و همه ی خطوط هم
من ماندم و کلی چشم
یکی رنگی ، یکی سیاه ، یکی مغرور ، یکی شکسته ، یکی تک ...
و شب باز از مرد بیرون می آیم و باز از مرد عبور می کنم و باز به خانه می رسم، خانه ای که نه خطی از من دارد و نه خطی بر من ... بدون چشم
پی نوشت : یکی از داستان های قدیمی منه
یک نسبت موهومی با من داره
و جزو معدود متن هاییه که هنوز هم دوسش دارم
بعید می دونم کسی یادش باشه
دلم خواست امروز دوباره روی این صفحه ببینمش
انـ.زال زود رس پسـ.ـتان مادری ، دختری با مو بافته های شیری و قوز مقعری در پشت . دختر روی قوزش بابونه کاشته و مو بافته هایش را توله سگی می مکد ، دختر چوپان سگ هاست و نی لبکش صدای زوزه می دهد .
روی تپه های سرخ پاسار خورشید از جایی زیر یک پاچین سبز طلوع میکند و می افتد میان یک چاله و همان جا توی جنگل بابونه غروب می کند .
زیبایی غیر مترقبه ی دختر دو تا موی بافته را به درخت های زیتون می بندد و این زنانگی عاریه ای را تاب میدهد.
به مغرب
و به مشرق
بین دو ساق پای باریک
نیروانایی که من ازش حرف می زنم زیر یک چادر سبز چین دارـ مثل کولی های دلقک زیر چادر یک سیرک ـ توی بوی شیر و سمفونی زوزه هاست.
پرده ی توری این تختخواب بادبان من
چوب پوسیده اش تابوت تو
سفر به اعماق هم خوابگی
عجب به گل نشستنی
تو دفن شدی
من غرق
کشیدن نقشه ی یک خود ارضایی روی پوست اُخرایی یک زن سرخپوست ، شاید در حافظه ی اسپرم ها مونده باشه که جایی پشت اهرام روی سراشیبی سرخ یک تپه ی بر آمده با ماسه های نرم ، نزدیک ِغروب ، زنی با پافشاری کم می شه ، ریزش می کنه
آره ، چنبره زدن یک مار بوآ دور آلت یک مرد می تونه به قیمت جون یک آدم تموم بشه
به قیمت جون گرفتن یک دو رگه مثل من : نقشی بر صلیب ، دم ِ غروب
نفس های تو زیر بالش من داره می رسوندم به جنون
یا پشت و روی بالشم رو گم کردم و این خواب نیست و هم خوابگیه
یا بالشم دیگه تاریخ مصرفش گذشته که نمی تونه خفه ت کنه
اگه واسه خوندن من میای اینجا فقط داری خوابای منو پریشون می کنی
من و تو خیلی این بازی رو جدی گرفتیم
من قایم نشدم ، گم شدم
تو ام که چشماتو گذاشتی و رفتی
حالا پیدام کن
زن معشوقه اش را داخل تنور خانه پنهان کرد . کودک از گرسنگی بی تابی می کرد . شوهر در انتظار به خواب رفتن کودک بود تا با زن هم بستر شود .
کودک نخوابید . شوهر نرفت . معشوقه در تنور پخت .نانِ مخصوص با طعم انسان به اعتبار عشق در دهانِ کودک آب شد . و بستر به اعتماد عشق از زن پر شد.
غم ِ نان عشق را هم گاهی می پزد و آب می کند .
شهری که گورستان نداشت رحم زنان یائسه میزبان جنازه هایش بود .
قحطی مفرد "زن" ، جایی که زن نشت نمی کند، جایی که زن سرایت نمی کند
همه ی یائسه های شهر حامله شدند
و دیگر هیچ زنی زاده نشد
' من می گم زنانگی عنصری سیال ورای نوع بشر ِ '
زن یک حادثه است
و باکره گی متهورانه ترین خیانت به هستی ِ