در خانواده ی ما لغات و اصطلاحات بسیار نا متداول و غیر مصطلحی به کار می رود . یک موقع هایی حتی معنی این لغات رو هم فراموش کردیم و فقط موارد استفاده ش رو می دونیم.
امروز وقتی مامان خانومم یکی از این اصطلاحات رو به کار می برد به این فکر افتادم این لغات که اکثرا خوش آهنگ و با نمک هستند رو اینجا واسه تون بذارم و این شد که یک قسمت از موضوعات به اسم غیر مصطلحیات به وجود اومد
لغتی که این بار معرفی می کنم جیـــک میـــر هست . از خودش که پرسیدم ( مامان رو می گم ) گفت یعنی کسی که خفه دم گرفته
البته موارد استفاده ش خیلی زیاده ، مثلا در مورد کسی که دپرس باشه ، یا کسی که توی ذوقش زده باشند ، یا کسی که تهدیدش کرده باشن که صداش در نیاد ، یا اصلا کسی که صداش گرفته باشه هم به کار می ره . و در کل خیلی کلمه ی آهنگین با معنا و پر کاربردی ِ
پس از این پس به جای واژه ی غریب و بیگانه ی خفه خون ( خفه دَم ) بفرمایید جیــک میــــر .
۱۱- هیچ چتری نمی تواند باران را بند بیاورد دل آسمان دلداری می خواهد نه دستمال
۱۲- کسی معنی اهلی کردن را می داند؟
۱۳- سنگینی مضراب ها بند دل سنتورم را پاره کرد؟ یا دلش پر بود ؟
+ بگذر ز من ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم
یک خاطره ی دور است. یک خاطره به رنگ نارنجی پر رنگ . هر چه گشتم قرمز نبود که نبود. حالا میان این همه چیز آب می بندیم این یکی هم رویش
۱۰۰تا زیر - یکی رو . همان یکی رویش را هم خراب می بافی . رو بافتن سخت است . از خیر رو بافتن بگذری راحت تری
-حالا آن ۱۰۰ تا زیر به چه دردی خورده اند که این یک دانه رو بخورد؟؟؟ همه ۱۰۰ تا زیرش یک ذره ام گرمش نمی کند
-شاید رو ببافم کلفت تر بشود!
- حالا گیریم کلفت تر هم شد . شاید بیشتر خفه اش کند ...
تیله های شکسته ی چشمانم می ریزد میان دامنم . سبز نیست ، قهوه ایست . به نارنجی می آید هاااا ... چند تایشان را کوک می زنم روی شال گردنش
سوزن فرو می رود به انگشتم ،خون می آید ، خونم هم که قرمز نیست!!!
میان خون هم آب؟؟؟
خونابه روی شال گردن هم می ریزد . خراب شد . دیگر فایده ندارد
شروع می کنم به شکافتنش ، شکافتن زیر ها سخت تر است اما فقط شکافتن رو ها دیده می شود
سکانس آخر- شال گردن نا تمامش پیچیده شده است دور گردن من - تیله ها روی شال گردن از حدقه در آمده اند - گرمم نمی کند ، دار می زند مرا ...
پ.ن ۱- ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش - بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
پ.ن۲- بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی بار آور شما
در خاک های غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند
انقدر از سرم دورم که حرفهایم را یکی انگار از فاصله ی صد متری آن هم در گوش یکی ِ دیگر دارد پچ پچ می کند .
-دنبالت می گشتم؟ کجا رفتی یکهو؟
-رفته بودم ماهی ها را بندازم توی لباسشویی
-لباس شویی خریدید مگه؟
-نه ماهی خریدیم
-آن ماهی هایتان چه شدند؟؟؟
-مادرم انداختشان روی درخت. قرار بود لانه بسازند ، سیب بدهند ، اما اشتباه کرد درخت ، درخت ِ گردو نبود
-راستی اسمت چی بود؟؟؟
-آخ دیدی چی شد؟ اسمم را انداختم توی ماشین لباسشویی با ماهی ها ، لابد تا الان ته گرفته است
اسمم ته دیگ شد؟ خیالت راحت شد؟؟؟
انقدر کش آمده است سرم که حرفهایم تا برسند به لبم می ماسند . یک دود غلیظ دور و برم را گرفته است ، فکر کنم موهایم آتش گرفته است . در چاه را مگر نبسته بودند؟؟ پس آن کیست دارد جان می کند موهایم را خاموش کند؟؟ دستش هم سوخته طفلی..
::پ.ن۱- مانده ام بی اسم ..
::پ.ن۲- این روزها خیلی بدهکارم..
::پ.ن۳ـ تولدت مبارک حوای من کلی سیب چیده ام برای جشن تولدت..
پ.ن۴ـ اگر اسم کوچکم را یکی یادش آمد لطفا مرا با اسم کوچک نگاه کند..
I'm so lonely, broken angel
I'm so lonely, listen to my heart
One n' only, broken angel
Come n' save me, before I fall apart
روز ِ روز ِ روز است
آفتاب فاسد ِ بد بو
مثل یک دلقک بیچاره ی مفلوک
می خندد و خنده اش دروغش را
روی صورت زیبای آن فاحشه ی بد کار
که در میانِ چاک سینه اش
کبوتری لانه کرده است
با همه نفرت تف می کند
پیرمردی روی دفترچه ی پس انداز همسرش
عبادت شب مانده ی فاسدش را بالا می آورد
و کودکی میان محتویات معده ی او دنبال فرفره ی گم شده اش می گردد
بر آفتاب نماز می گذارند
به آفتاب دخیل می بندند
به آفتاب باج می دهند
و زاهدان -آن کارمندان کارمزد
مجسمه های تو خالی ایمان می فروشند
ایمان رنگ شده با لجن زار ِ آفتاب
و مردی در راه خانه
در بازار سیاه
زیر باران فحش های ناموسی
به دنبال مجسمه های ارزان تر است
برای فریضه ی هدایت دخترک نا بالغ اش
میان سجاده ی مادرم هم همیشه تربت است
تربت قبر کودک نازاده اش
جنین بی سری که جفت ایمان خفه اش کرد
و آفتاب صورتش را کبود
روز ِ روز ِ روز است
سایه ها ایستاده اند
و بر اجساد حادثه ی ناگوار نور افشانی ِ دیشب نماز می گذارند
سایه ها به مجسمه ها دخیل می بندند
سایه ها به تاریکی امروز باج می دهند
شب است امروز
سالی که گذشت برایم پر از تجربه های تلخ و شیرین بود
خیلی چیز ها را گم کردم و تنها حاصلم گذر عمر بود
سالی که گذشت از زندگی ام یک دوست و تنها دوستم را با خود برد
سالی که گذشت سرد و گرم روزگارش استخوان هایم را تا مرز ترک برد
این هم آخرین روزش که باز هم تلخ بود
و سالی و تولدی که خودم را کشتم و مبارک نشد که نشد ...