۴۱- خون های دلمه شده ی چشمم را همه خواب های دنیا باطل می کنند. باز روسری سبزم را تا خود صبح روی چشم می بندم و باز می کند باد
صبح هم بازی اش گرفته است ، من فقط یک صبح به تعبیر زندگی ام بده کارم
خواب دم صبح تعبیر نمی شود اما شاید این تعبیر ها را بشود به خواب دید
۴۲- باز دستهای من و خط کش چوبی تو ، نقاله بیاور این بار من همه نیاز تو ام
ضیافت یشمی چشمانت ، دیدن دروغ معصومانه من ، اشک هایی که نمی آمدند و می رفتند و زبان تو که روی گونه ی من طرح زجه های سکانس بعد را می کشید .
من افتاده زیر پای سایه ات و روی شانه های تو
همان شب که تو نقش جنازه ام و من نقش خدا را بازی می کردم
اوج این نمایش گونه های یشمی من و رگ های بریده ی تو بود وقتی که پرده ها برای قسمت بعدی نمایش کنار رفت و تمام آن صحنه را من فقط از روی انگشت های تو روایت کردم که اشک هایم را از روی گونه هایم پاک می کرد
آخر همان نمایش بود که من شکستم و تو سلاخ رنسانس شدی
+ رگ گردن تو لب های مرا برید یا گونه های من یشمی چشمانت را نم زد . کنار فریاد تو که خدا کمی از رگ های من فاصله بگیر
+ عنوان حق کپی رایت داشت که هنوز پرداخت نشده و چند تا ترکیب هم متاثر از نوشته های یک دوسته
طناب دارم را بافته ام به تنم
پیله ی هوس انگیز مرگ آویزان به شاخه ی زندگی
منحنی شکسته ی ستون فقراتم ؛ تداعی هلال باریک یک داس ؛ علامت سوالی به گردن شاخه
خم شده ام روی صراط مستقیم اما این دیگر رکوع نیست
گره ی آخر پیله ام را کور می کنم
شهوت پرواز چکه می کند از میان سینه هایم
روسری را دخیل بسته ام به موهایم
من با رویش برگ ها مصلوب می شوم میان اعلامیه های ترحیم
سنجاقک ها پیله نمی بافند
پیرمرد امسال شمع های تولدش را روی موهای جنازه ی همسرش روشن کرد
امسال که او یک سال پیرتر شود گرد سفید از روی موهای زن بلند می شود
تولدش امسال یک رسالت مسیحایی بود
دنیا برای من هیچ گاه دست ِ بده نداشت
من از دست نرفتم
گمان می کنم از پا رفته ام
چکه چکه
غلیظ
به رنگ قرمز تیره
مادر می دوخت
یک دسته چرخ که چرخ دنده هایش صدای تیک تاک می داد
و سوزنی که نخ ها را چهل گیس می کرد
تکه های پارچه های رنگارنگ
یکی از شرت گلی پدر و آن یکی از جانماز خودش
یکی سبز و آن یکی قهوه ای پر رنگ
یک دسته مو که یادگار بادهای جوانیست منگنه می کند به درز
و طنابی که روی چهل تکه ی وارفته افتاده است تا خشک شود
تکه ای از لباس عروسش که یک روز با خواهرم از هم دریدیمش را با سوزن ته گرد روی چشم هایش می دوزد
.
.
.
مادرم دارد برایم یک دستمال می دوزد
به اندازه ی رودری هایش
یک تکه برای من و
۳۹ تکه از من
مادر می دوخت
یک دسته چرخ که چرخ دنده هایش صدای تیک تاک می داد
و سوزنی که نخ ها را چهل گیس می کرد
تکه های پارچه های رنگارنگ
یکی از شرت گلی پدر و آن یکی از جانماز خودش
یکی سبز و آن یکی قهوه ای پر رنگ
یک دسته مو که یادگار بادهای جوانیست منگنه می کند به درز
و طنابی که روی چهل تکه ی وارفته افتاده است تا خشک شود
تکه ای از لباس عروسش که یک روز با خواهرم از هم دریدیمش را با سوزن ته گرد روی چشم هایش می دوزد
.
.
.
مادرم دارد برایم یک دستمال می دوزد
به اندازه ی رودری هایش
یک تکه برای من و
۳۹ تکه از من
تو شاید زود رفتی یا شاید هم دیر
من پشت در جهنم ماندم و تو پشت در بهشت ...
من همان گناه کبیره ی نا تمامم
چین و واچین های توری لباس عروسم از آن شما
این بار کفنم را به مزایده گذاشته ام
تنها برایم یک گواهی فوت صادر کنید